این کوزه پر از زهر است
روزی روزگاری در
زمانهای قدیم مرد خیاطی کوزهای عسل در دکانش داشت. یک روز میخواست دنبال
کاری از مغازه بیرون برود. به شاگردش گفت: «این کوزه پر از زهر است. مواظب
باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی.»
شاگرد که میدانست
استادش دروغ میگوید، حرفی نزد و استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را
برداشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و
تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز
کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: «چرا
خوابیدهای؟»
شاگرد ناله کنان
پاسخ داد: «تو که رفتی من سرگرم کار بودم. دزدی آمد و یکی از پیراهنها را
دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم و دراز
کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.»